loading...
سلطان نصیر

@soltannasir

       { پاسخ به سوالات 74}

      { مسبحات و چاکراها 71}

ادامه ...👇

{ ... ادریس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد ، باران آسمان را هم تا روزی که او درخواست باران نماید از اهل شهر حبس کند ، خدای تعالی این درخواست وی را نیز  اجابت نمود ، پس ادریس جریان را با یاران با ایمان خود در میان نهاد و دستور داد تا آنان نیز از شهر خارج گردند ، یارانش که بیست نفر بودند هر یک به شهر و دیاری متفرق شدند ، و داستان وحی ادریس و بیرون شدنش همه جا منتشر گشت ، خود ادریس به غاری که در کوهی بلند قرار داشت پناهنده گشته ، مشغول عبادت خدا و روزه شد ، همه روزه فرشته ای برایش افطار می آورد ، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود ، پادشاه و همسرش را هلاک ساخت ، چیزی نگذشت که پادشاه  جباری دیگر جای او را گرفت ،  و بنا به دعای ادریس آسمان مدت بیست سال از باریدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود ، تا کار مردم به فلاکت و تیره روزی کشید ، وقتی کارد به استخوانشان رسید بعضی به بعضی گفتند : این چوبها را از ناحیه نفرین ادریس می خوریم ، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اینکه او دعا کند ولی چه کنیم که نهانگاه او را نمی دانیم کجا است ، چاره کار همین است که به سوی خدا بازگشت نموده و توبه کنیم ، و در خواست باران کنیم زیرا او از ادریس به ما مهربانتر است .
در این هنگام خدای تعالی به ادریس وحی فرستاد که مردم رو به توبه نهاده اند و ناله ها سر داده و به استغفار و گریه و تضرع و زاری پرداخته اند ، و من به ایشان ترحم کردم ، ولی چون به تو وعده داده ام که باران برایشان نفرستم مگر به دعای تو اینک از من درخواست باران کن تا سیرابشان کنم ، ادریس گفت : بار الها من چنین درخواستی نمی کنم .
پس خدای عزوجل به آن فرشته ای که برایش طعام می برد وحی فرستاد که دیگر برای ادریس طعام مبر ، سه روز گرسنه ماند و گرسنگی از پایش در آورد ، پس ندا کرد که بارالها
رزق مرا از من حبس کردی با اینکه  هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده ای ? خدای تعالی به او وحی فرستاد : از اینکه سه روز غذا به تو نرساندم جزع می کنی ولی از گرسنگی اهل قریه ات هیچ ناراحت نیستی با اینکه آن بی نوایان بیست سال است دچار قحطی هستند ، تازه وقتی به تو می گویم دعاکن تا برایشان باران بفرستم از دعا هم بخل می ورزی اینک با گرسنگی ادبت کردم (تا بدانی چه مزه ای دارد ) و حال باید از این غار و کوه پائین روی و به دنبال کار و کسب باشی. ، از این به بعد رزقت را به کار و کوشش خودت محول کردم .  ادریس از کوه پایین آمده به دهی در آن نزدیکی ها رسید ،خانه ای دید که دود از آن بلند است ، به عجله بدان سو رفت ، زنی پیر و سالخورده یافت که دو قرص نان خود را روی ساج می پزد ، ادریس گفت : ای زن قدری طعام به من بده که از گرسنگی از پای در آمدم ، زن گفت : ای بنده خدا نفرین ادریس برای ما چیزی باقی نگذاشته تا به کسی انفاق کنیم و سوگند یادکرد که غیر از این دو قرص هیچ چیز ندارم ، اگر معاشی می طلبی از غیر اهل این ده بطلب .
ادریس گفت : لااقل مقداری به من طعام بده که بتوانم جانم را حفظ کنم و راه بروم تا به طلب معاش برخیزم ، گفت این نان بیش از دو قرص نیست ، یکی برای خودم است و یکی برای فرزندم ، اگر سهم خودم را بدهم می میرم ، و اگر سهم پسرم را بدهم او می میرد ، و چیزی زاید بر آن هم نداریم ، گفت فرزند تو صغیر است ، نصف نان برای او بس است ، و نصف دیگرش را به من بده ، زن راضی شد و نصف قرص را به او داد .
فرزند آن زن وقتی دید که ادریس سهم نان او را می خورد از شدت نگرانی افتاد مرد ، مادرش گفت : ای بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لایموتش کشتی ?
گفت مترس و نگران مباش که همین ساعت به اذن خدا زنده اش می کنم ، آنگاه دو بازوی کودک را گرفت گفت : ای روح که از بدن او به امر خدا بیرون شده ای به اذن خدا برگرد که من ادریس پیغمبرم ، روح کودک برگشت .  ..}

#مسبحات #چاکرا #ادریس(ع)
@soltannasir
🌞

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 3004
  • کل نظرات : 100
  • افراد آنلاین : 138
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 471
  • آی پی دیروز : 163
  • بازدید امروز : 1,194
  • باردید دیروز : 440
  • گوگل امروز : 31
  • گوگل دیروز : 46
  • بازدید هفته : 2,625
  • بازدید ماه : 2,625
  • بازدید سال : 101,163
  • بازدید کلی : 1,169,601