loading...
سلطان نصیر


             { درد و دل 77 }

      { حکایات مرتبط با دروس7 }

  { همین خانه را اجاره می کنیم ! }.

در آغاز ورود حضرت آقای مجتهدی به قم ، چندی در منزل مسکونی پدر همسرم مرحوم سید ضیاءالدین حسنی طباطبایی اقامت داشتتد و در قسمت جنوبی خانه ، اتاق مستقلی وجود داشت که ایشان در آن مستقر بودند و رفت و آمد اشخاص نیز از دری صورت می گرفت که مستقیما به حیاط خانه باز می شد و مزاحمتی به همراه نداشت .
روزی اظهار تمایل فرموده بودند که باید خانه ای را اجاره کنیم و مدتی هم در آنجا ساکن شویم .
دوستان ایشان از جمله اینجانب در صدد پیدا کردن خانه ای مناسب بودیم و هر از گاه که مورد مطلوبی پیدا می شد مراتب را به اطلاع ایشان می رساندیم و زمانی که از محل و مشخصات خانه سهمی نداریم !
چندین خانه در طول یک ماه جستجو برای محل سکونت ایشان شناسایی شد ، ولی هیچ کدام مورد قبول شان قرار نگرفت . تا این که روزی به اتفاق مرحوم حاج حسین آقا مصطفوی در کوچه حرم نما ، خانه ای را دیدیم که ظاهرا مناسب به نظر نمی رسید . ساختمانی نسبتا قدیمی داشت .در طبقه همکف دارای دو اتاق تو در توی کوچک بود با آشپزخانه ای بسیار کوچک در زیر پله هایی که به طبقه دوم می رفت و مشکل اساسی تر آن وجود مستأجره پیره زنی بود که در طبقه فوقانی زندگی می کرد و به طوری که همسایه ها می گفتند با جادو و جنبل سر و کار داشت !
وقتی که بعد از ظهر آن روز به خدمت حضرت آقای مجتهدی شرفیاب شدیم و جریان خانه را بازگو کردیم و گفتیم برای سکونت مناسب به نظر نمی رسد ، فرمودند : اتفاقا همین خانه را در سیر به ما نشان داده اند !
گفتم :
علاوه بر این که خانه بسیار گرفته و کوچکی است ، پیره زنی هم در طبقه فوقانی آن سکونت دارد و می گویند ...
ایشان اجازه ندادند که من جمله را تمام کنم ، و فرمودند :
زمان آن رسیده است که تکلیف این پیر زن یک سره شود !
هنگامی که به اتفاق ایشان به خانه رفتیم نزدیک غروب بود و خانه ده ها بار از آن که ما صبح دیده بودیم دلگیرتر به نظر می رسید !
عرض کردم :
ملاحظه می فرمایید چقدر دلگیر است !
فرمودند : ان شاءالله به برکت توسلاتی که دوستان در اینجا خواهند داشت ، فضای آن عوض می شود و نورانیت خود را پیدا می کند .
پس از تمیز کردن خانه و تهیه وسایل مورد نیاز ، ایشان در آن خانه مستقر شدند و من هر روز صبح پیش از رفتن به سر کلاس به خدمت ایشان می رسیدم .
یکی از روزها که برای تهیه صبحانه خدمت ایشان رسیدم ، چشم های ایشان به رنگ خون در آمده بود و نشان می داد که دیشب تا دیر وقت بیدار بوده اند و استراحت نکرده اند .
پرسیدم :
مثل این که استراحت نداشته اید ?
فرمودند :
مگر این پیر زن فرتوت گذاشت !
گفتم :
آیا دیشب مزاحمتی ایجاد کرده است ?
فرمودند :
در تسخیر دستی بسیار قوی دارد و مأمورانی قوی پنجه !
نیمه های شب بود که مأموران خود را به سراغم فرستاد ، من با گفتن « یا علی » آنها را فراری دادم !
مجددا پیره زن با تسلی دادن ،آنها را به اتاق من فرستاد و من هم با گفتن یک «یا علی » آنها را متواری کردم . چندین بار این صحنه تکرار شد تا این که مقارن اذان صبح دست از کار کشید و تسلیم شد !
آقا جان او فکر می کرد که قدرت او را کسی ندارد و کسی نمی تواند با مأموران او روبرو شود ! ولی دیشب به اشتباه خود پی برد و فهمید که باید مسیر خود را عوض کند ودست از این کارها بردارد !
{  کتاب در محضر لاهوتیان جلد اول خاطره هشتم صفحات 95 الی 97 }

نکته : عزیزان توجه نمایند که مأموران این پیره زن که احتمالا از جنیان بوده اند . و بعید است که تعداد آنان در حد یک فامیل جن بوده باشد .  بلکه احتمالا تعداد این مأموران کمتراز این حرف ها بوده است . تا چه حد کار را برای شخصیت راه رفته ای نظیر جعفر آقای مجتهدی سخت نموده بودند . که ایشان تا صبح درگیر شاخ به شاخ شدن با این مأموران بوده است . توجه به این نکته برای آن دسته از جویندگان علوم غریبه لازم و ضروری است که گوش به ادعاهای مفت عده ای شیاد در محیط مجاز و غیر مجاز  ندهند که فلان استاد صد تا جن را در یک شب سوزاند . کار تقابل با این فرومایگان به هیچ وجه آسان نیست . اگر کار آسان بود بسیاری از آقایان (علی الخصوص پیران بعضی طریقه ها )به دنبال وادی تسخیر و مسخرات نمی رفتند .  شخصی که وارد وادی این فرومایگان می شود حجاب جسم وی با عالم اینان پاره می شود . و باید آماده هر نوع خطر و اتفاقی در زندگی خویش باشد .
شخصی توان سوزاندن جنیان را دارد . که اگر در خیابان  پنج نفر لات با قمه به وی حمله کنند بتواند آنان را با قدرت روحی خویش متوقف کند . (بیهوش کند یا با تصرف آنان در جای خویش متوقف کند  و ...) چنین شخصی قدرت روحی سوزاندن جنیان را دارد . وگرنه به صرف ادعا به شخص چیزی نمی دهند .

#جعفر_آقا_مجتهدی #خانه #مأموران #در_محضر_لاهوتیان  #پیره_زن
#حکایت
@soltannasir
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿

 

              { درد و دل 65 } 

 

  { حکایت مرتبط با دروس 4} 

 

ادامه 👇👇👇

 

 فرمود: من و فرزندم وقتی با مشکلات لاینحلّی مواجه می گردیم دست به دامان پیامبر اسلام می شویم. او و فرزندانش در نزد خدا بسیار مقرّب اند و خداوند دعای آنان را مستجاب می کند.

 گفتم: چگونه با این پیامبر خدا ارتباط برقرار کنم؟!

 فرمود: همین طور که با من ارتباط پیدا کردی! نام او: محمّد (ص) است و دختری دارد به نام فاطمه(س)  که در نزد خدا بسیار عزیز و گرامی است و او پسری دارد به نام مهدی(عج) که امروز حجّت خداوند در روی زمین است. به این سه اسم مبارک متوسّل شو و از مادرِ این حجّت خدا بخواه تا شفای فرزندت را از مهدی (عج) بخواهد.

تا این که چند ساعت پیش این جوان به کلبه 

 وقتی که از خواب بیدار شدم این سه اسم مبارک را هنوز به خاطر داشتم. نشستم و با اضطرار و اصرار زیاد از فاطیما (فاطمه(س) ) خواستم تا شفای فرزندم را از مهدی بخواهد. تا این که چند ساعت پیش این جوان به کلبه من آمد و گفت: مادر! غصّه نخور، فرزندِ فاطیما (فاطمه(س) ) پسرت را شفا می دهد!

هنگامی که  او را دیدم فکر کردم عیسای مسیح به سراغ من آمده است! همین که این تصوّر در خاطرم نقش بست، به من گفت: من عیسای مسیح نیستم! بلکه خاک پای کسی هستم که شفای فرزند خود را از مادرِ او می خواستی. من مأموریت دارم که بشارت شفای پسرت را به تو ابلاغ کنم!

 و بعد در کنار بستر فرزندم نشست و سرگرم خواندنِ اورادی شد. و سپس دست خود را به زیر کمر فرزندم  برد و کلمه ای را با صدای بلند بر زبان آورد که شباهتی به آن سه اسم نداشت و لحظاتی بعد فرزندم در بستر خود نشست و به من گفت: مادر! خیلی تشنه ام، خیلی گرسنه ام!

فرزندم چند روزی بود که اصلا احساس تشنگی و گرسنگی نمی کرد و اگر چیزی به او می دادم قادر به فرو بردن او نبود و لذا با تزریق سرمهای خوراکی از او پرستاری می کردم . لذا وقتی که گفت : خیلی تشنه ام ! خیلی گرسنه ام ! 

 فهمیدم که عنایت مهدی کار خود را کرده و حالا تردیدی ندارم که او شفا یافته است

از آن زن مسیحی پرسیدم: این آقا با چه زبانی با شما صحبت کرد که حرفهای او را می فهمیدی؟!

 گفت: به زبان آلمانی! انگار سال ها است که در این حوالی زندگی می کند!

او آدم عجیبی است ! 

 از آقای مجتهدی پرسیدم: وقتی که دست در زیر کمر این جوان بیمار بردید، چه کلمه ای را با صدای بلند ادا کردید؟

 فرمودند: احمد آقا جان! یک یا علی گفتیم و کار را تمام کردند!

 در عرض چند ساعتی که آنجا بودیم حال آن جوان بیمار کم کم رو به بهبود گذاشت تا جایی که قادر بود با کمک گرفتن از عصای دستی حرکت کند و غدّه بزرگ گلوی او نیز رو به کوچک شدن گذاشته بود. و آن جوان با انقلاب حال عجیبی به مادر پیر خود دلداری می داد و می گفت : مادر غصه نخور ! احساس می کنم که دیگر مشکلی ندارم ، از این پس مثل همیشه سور و سات مورد نیازت را خودم تهیه می کنم ! دوران سختی ما سپری شده است ! باز مثل گذشته با هم زندگی می کنیم ، خدا بزرگ است ! 

با این که بیش از سی سال از این ماجرا می گذرد ، هرگاه که خاطره این دیدار ناگهانی را صحنه به صحنه مرور می کنم منقلب می شوم .  (در محضر لاهوتیان، صفحات  305الی 309)

 

نکته مهم : در حکایت اول جعفر آقای مجتهدی در حالت بیخودی ، به زبان های مختلف سخن می گفت . گاه ممکن است برای عده ای از سالکین الی الله نیز این اتفاق بیفتد یعنی در حالت بیخودی و یا غلبات وجد در هنگام هوشیاری توانایی حرف زدن به زبان های زنده دنیا را پیدا نمایند . چنین حالتی برای این دسته از سالکین حال است نه مقام زیرا اگر مقام بود . در غیر حالت بیخودی و حالت هوشیاری عادی نیز باید سالک توانایی حرف زدن به زبان های زنده دنیا را داشته باشد . چنانچه در حکایت شفای جوان آلمانی خواندید که جعفرآقای مجتهدی ، این توانایی را در غیر حالت بیخودی نیز داشته است . 

پس آن دسته از سالکینی که  چنین حالاتی را یکی دو بار در غلبات وجد و یا بیخودی  تجربه نموده اند . گمان نبرند که پای در ولایت گذاشته اند .

 

نکته 2:  بسیاری از کسانی که تجربه خلع بدن را در مراحل ابتدایی سلوک خویش داشته اند . توانایی فهم زبان های مختلف نه حرف زدن به زبان های مختلف  را در خویش مشاهده نموده اند . 

 

#فاطیما #مهدی(عج) #درد_و_دل  #در_محضر_لاهوتیان #آلمان #جعفر_آقا_مجتهدی 

@soltannasir 

☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️

            { پیام بازرگانی 8} 

 

  { پیشنهاد ازدواج جنیان به سالکین و امتحان سلوکی 2 } 

 

ادامه ...👇👇👇

{  ... بی درنگ عازم مسجد سهله شدم و در آنجا افراد مشخصی را دیدم که در فراق مولای خود امام زمان (عج) ناشکیبی می کنند و با جامه های خاک آلوده زاری می کنند و امام خود را می طلبند. به سراغ آنها رفتم و آنان را از خاک بر گرفتم و به شیوه ای که می دانستم با آنان همدلی کردم و دلداریشان دادم و حالت بی قراری را با عنایت علوی از آنان گرفتم و بعد با هم از مسجد بیرون آمدیم.

ماشین بنز مدل بالای آنان حاکی از

تمکن مالی شان بود. 

همین که خواستند حرکت کنند دیدم که باطنا باید آنان را همراهی کنم و به ناچار سوار ماشین سواری آنان شدم.

منزل آنان در بغداد بود و شتابان به جانب بغداد می تاختند بی آنکه حرفی در میان ما مبادله شود. به بغداد رسیدیم و عازم منزل آنان شدیم.

آنان پس از توقف کوتاهی که در منزل کردند بدوت هیچ قول و قراری مرا یکه و تنها در آن خانه باشکوه و مجلل باقی گذاردند و از خانه بیرون رفتند!

لحظات به کندی می گذشت و من حیران کار خدا که برای چه باید در این خانه تنها بدانم؟ با اینکه دلم از وقوع حادثه ای شگرف و دشوار خبر می داد، ولی کیفیت این حادثه برایم مشخص نبود و خود را برای رویارویی مردانه با آن آماده می کردم. 

چیزی نگذشت که شش دختر زیبا روی و جوان اطراف مرا احاطه کردند و هر کدام مرا به قبول همسری فرا می خواندند! بی اختیار به یاد شعر معروف خواجه شیراز افتادم که خود را حریف چه میدانی می دیده و تنها چیزی که او را از این کار باز می داشته فقر زاهدی بوده است:👇👇👇

 

شهری است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت

چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم!

 

ولی بی درنگ به یاد آخرین بیت این غزل افتادم و از ظنی که در حق حافظ برده بودم خود را ملامت کردم:

 

حافظ! عروس طبع مرا، جلوه آرزوست

آیینه ندارم، از آن آه می کشم!

 

چرا که مجذوب سالک نمی تواند یک روز را حتی بدون جلوه دوست پشت سر بگذارد و این تجلی هاست که سالک را به ادامه راه تشویق می کند و خستگی راه را از تن او باز می گیرد، و به هر حال شاعرانگی حافظ را نباید به حساب رفتارهای سلوکی او گذاشت و آنها را با باورهای دینی و معرفتی او یکی گرفت.

 

با حضور این دختران زیبا روی چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که:

جعفر! به چه می اندیشی؟! 

مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد؟ 

و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری؟! 

و به یاد آورم که مردان خدا به هنگام رویارویی با چنین صحنه های تکان دهنده ای از چه شیوه هایی استفاده می کرده اند لذا با عزمی چند و اراده ای خلل ناپذیر، مردانه دست رد بر سینه خواسته های آنان زدم و در برابر درخواست های آنان مقاومت کردم. 

ولی این آزمون الهی یک امتحان زود گذر نبود و به مدت شش ماه در آن منزل عملا زندانی بودم و نمی توانستم آنجا را ترک کنم چرا که فکر می کردم تنها مرد این خانه منم و حفظ نوامیس این دختران بر عهده من نهاده شده است و من باید با این ریاضت دشوار و کمر شکن کنار بیایم.

در این شش ماه روزی نبود که این دختران بنحوی از انحاء بر سر راه من قرار نگیرند و دلبری نکنند ولی با عنایت خداوندی و استعانت از پیشگاه علوی توانستم از این ورطه نیز جان سالم به در ببرم و هنگامی که یاران نیمه راه و جوان های دل آگاه از راه رسیدند و مشاهده کردند که در مدت غیبت طولانی آنان، هیچ چیزی تغییر نکرده است و همه چیز بر سر جای خود است به حیرت افتادند و دریافتند که ((جعفر)) در صفت ((امانت داری)) ممتاز است و یوسفی است که با عشوه زلیخاوشان از راه نمی رود:

 

از ما بگو نگار فسونکار شهر را

ما یوسفیم و، ناز زلیخا نمی کشیم

 

دامن کشیده ایم ز دست بتان ولی 

دست طلب ز دامن مولا نمی کشیم

 

پروانه ایم و، طالب دلدار یکدلیم 

ما ناز شمع انجمن آرا، نمی کشیم

 

و پس از توفیق در این آزمون دشوار و دامنه دار الهی بود که خود را بیش از گذشته رهین امدادهای غیبی و عنایات علوی می دیدم و آن چند جوان که اسیر بهتی فراگیر شده بودند مرا در نهایت عزت و احترام به نجف اشرف باز گرداندند و رفتند. } 

نکته : در مورد این مسئله که جعفر آقا در منزل ماندند تا دختران جوان تنها نمانند . باید بگویم که این مسئله احتمالا از تغییراتی است که در داستان ایجاد شده و ایشان از باب امتحان ماندند همانگونه که باطنا سوار ماشین آن محبان شدند .  

نکته 2:  یکی از مواردی که فقیر از نزدیک در این باب مشاهده نمودم .

 یکی از خلفای طریق قادریه بود که پس از طی مراحلی از سلوک خویش دختران جنی به وی پیشنهاد ازدواج دادند و با کمک یکی دیگر از خلفای کار کرده در منطقه کردستان و شخصی دیگر  این مرحله را به سلامت سپری نمود .

 

#پیام_بازرگانی #جعفر_آقا_مجتهدی  #پیشنهاد_ازدواج_جنیان #حافظ 

 

@soltannasir 

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 3004
  • کل نظرات : 100
  • افراد آنلاین : 143
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 382
  • آی پی دیروز : 163
  • بازدید امروز : 717
  • باردید دیروز : 440
  • گوگل امروز : 31
  • گوگل دیروز : 46
  • بازدید هفته : 2,148
  • بازدید ماه : 2,148
  • بازدید سال : 100,686
  • بازدید کلی : 1,169,124